با سلام خدمت همه دوستان مجاهد و جهادگر.... مخصوصا فرهنگیون عزییییییییز....
خاطره ای که میخوام براتون نقل کنم...مربوط میشه به محمد علی و دعا ندبه خوندنش...
یادش بخیییییییییییر.....هییییییییییی....چه زود گذشت....
خب اما اصل ماجرا...
تو نفربر جهادی که نشسته بودیم(منظورم همون مینی بوس سبز آقا حسنه که همیشه نیم ساعت بنده خدا معطل ما میشد...)صبح جمعه بود میخواستیم بریم روستا کیخا...و در اثنای راه بچه های آسک رو سوار کنیم....
محمد علی گفت امروز که جمعه اس بذا دعای ندبه بخونیم...نگاهش کردم دیدم برق خواصی در چشمانش پیداس انگار باورش نمیشد که بهش اوکه ی میدم...خلاصه بعد از کلی اصرار گفتم باشه...اکوی همراه رو براش راه انداختم...اونم با یه حال خوش معنوی با همکاری پرویز. شروع کرد به خوندن دعا... طوری دعا میخواند که انگار تو مهدیه ی تهران داره میخونه... اوستا (بنای خونه ای بود که داشتیم میساختیم...سنی بود اما همگیر شده بود...)دیدم مشغول تناول یه چیز سبزه بنام ناس یا همون اسفناج سبز - از من یکم چایی خواست...منم براش از فلاکس توی لیوان چایی ریختم...داشتم یواشکی دیدش میزدم که...دیدم یهو محتویات اندرون دهانش را با یک عملیات خفن و ماهرانه انتقال داد به اندرون لیوان....همون جاها بود که کوروکودیلای ما شروع کرد ن به جنب و جوش(کروکودیل خودش خاطره ی مفصلیه که بعدا نقلش میکنم)بله آقا... من بودم نبرد با این کروکودیلا...که متاسفانه آنها بر نفس ضعیف من غلبه پیدا کردند...و مرا مجبور کردند تا با اصرار لیوان را از اوستا بگیرم...و لیوان را پر از چایی کنم تا رنگش طبیعی بشه و بعد تحویل بدم به آقا محمدعلی که مشغول دعا بود....محمدعلی هم از اونجایی که فرازهای زیادی از دعا رو خونده بود گلوش خشک شده بود تا لیوانو دادم یه خط خوند بعد شروع کرد به سرکشیدن کل لیوان.... /یهو دیدم چشاش گرد شد و دعایی رو که انتظار داشتیم نیم ساعت دیگه تمام بشه ظرف 5دقیقه تمام کرد و بعدش یه روضه مختصر خوند و تازه کلی هم دعا کرد که در نوع خودش بی سابقه بود...تازه گرم شده بود. به پرویز که گفتم جریانو فقط میخندید و به اوستا با اون لبخند ملیح اوستا و تند خوانی محمدعلی نگاه میکرد...داشتیم به این موضوع میخندیدیم که من دیدم اوضاع طفلی. محمدعلی خوب نیست به زور ازش میکروفونو گرفتم...خلاصه تا شب شارژ شارژ بود طوری که کروکودیلای من از ترس قایم شده بودند...
________________
بگذریم که چه اتفاقاتی در همون دقایق اتفاق افتاد...
وقتی سر بسته جریانو موقع صبحونه گفتم....یه بنده خدایی هی همش میگفت واقعا همچین تاثیری داره؟؟؟؟؟؟ میخواست ببینه واقعا اگه ناس چنین تاثیری داره خب اونم......بگذریم...
--------خلاصه-------------از این ماجرا درس میگیریم که----------------------بهیچ فرهنگی ای--------اعتماد نکنیم-------خخخخخ----
باتشکر /کروکودیل اعظم...